مادرمــــ میگفت:شنیده ام پـــسرهمسایه خیلـــی مومن است...

نمازش ترکـــ نمیشود،زیارت عاشورامیخواند،روزه میگیرد،مسجدمیروم...خیلی با خداســـت

لحظه ای دلــــم گرفت...دردل فریاد زدم...

باورکنـــیدمـــن هم ایمان دارم،نماز نمیخوانــــم

ولـــی لبخندروی لبهای مادرم خـــدارابه یادم می اورد

دستهای پینه بسته پـــدرم رادستهای خدا میبینـــم...

زیارت عاشورانمیخوانم ولــی گریه یتیمی در دلـــم عاشوراب پــا میکند...

مـــن روزه نمیگیرم....

ولـــی هرروز از آن دخترک فال فروش فالی میخرم که هیچوقت نمیخوانــم...

مســــجدمن خانه مادربزرگ پیروتنهایم است که با دیدن مــــن کلی دلش شاد

میشود...

خــــدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمهـــا تنهایم نمیگذارد...

بــترای من تولد هرنوزادی تــــولد خـــــــــداست......

وهربوســـه ی عاشقانه ای تجــــلی او........

مادرم...خدای من و خدای پسرهمسایه یکیســــت...

فقط من جوردیگری اورامیشناسم وبه او ایمان دارمـــــــ....

خدای مـــن دوست انسانهاست.....نــــــه پادشاه انهــــا..
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/04/03 - 14:14
پیوست عکس:
جــدایی (1305).jpg
جــدایی (1305).jpg · 720x483px, 57KB
دیدگاه
scottadkins

{-35-}

1392/04/3 - 14:15